زندگی به سبک بزرگتر ها

ساخت وبلاگ

امروز آقاجون یکدفعه ای بهم گفت زن می خواد. حالا یکدفعه ی یکدفعه که نه.

بعد از چهل م مادرجون این بار اولیه که بهش سر می زنم. حدود ده و نیم رسیدم خونه شون. حال و احوال و حرف می زدیم. گفتم به مامانم گفتم آقاجون رو نهار بگیم بیاد اینجا. خودمون میریم میاریمش گفته آقاجون نمیاد!

گفت آره جایی نمیرم. غصه م میشه. یادم میاد اون روزا که میمدیم دو تایی میمدیم. حالام اگه یه وقت زن برامون بگیرن میام بالاخره دو صباح عمری که مونده رو باید رفت اینور اونور.

منو میگی. انگار یه کوه غم یخی توی دلم در اومد.

حتی داشتم فکر می کردم حالا نهار رو چی کار کنم چیزی دلم نمی خواد!

عجب بابا! شاید پس توی یک ذهن یک دختر مزدوج شدن توی شرایط ایده آل صورت می گیره.

اگه نوشته های قبلم رو خونده باشید می دونید که به دلایلی زندگیم روال عادی نداشته تا حدودی. ولی خب حتی اگر هم شرایط ازدواج رو داشتم باز انگار هدف و برنامه ای برای زندگی نداشتم.

آخی! رفتم تاپم رو کندم! کولر رو کمی خاموش کرده ام. کولر آبی انگار باید همه ش روشن باشه.

آره داشتم می گفتم. انگار همیشه چشم دوخته بودم به آینده. قرار بود همه چی آخرش خوب باشه. نمی تونستم خوشبختی رو بدون مستقل شدن تصور کنم ولی خب به جزئیات ش کاری نداشتم.

چه جوری کار می کنند این چرخ دنده های ظریف روزگار؟!

زمرد...
ما را در سایت زمرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maninjamia بازدید : 62 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 18:01